.

.

.

بسم رب الشهداء والصدیقین

بایگانی اسفند ۱۳۹۲ :: وبگاه رسمی شهید بزرگوار محسن حججی

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۲ ثبت شده است

نوجوانی علی اکبر امام خمینی(ره)

بخش دوم(نوجوانی)

داستان اول:

وقتی می خواست وارد دبیرستان شود گفته بودند مدارس اصفهان خیلی خوب هستند و امکانات بیشتری دارند از همین رو پدرش او را به اصفهان فرستاد و خانه ای در آنجا برایش کرایه کرد.

داستان دوم:

اوایل انقلاب بود هر شب از اصفهان به سیران می آمد به همراه رفقایش با شابلون و رنگ عکسهای امام را به دیوار ها میزدند فقط سیران نبود روستاهای اطراف هم می رفتند و دوباره شبانه به اصفهان باز می گشتند. یک شب از پاسگاه امدند و به کدخدا گفتند سریعا کسی را که این عکسها را میزند پیدا کن. یک پنج شنبه شبی که جعفر در ده مانده بود مثل همیشه شبانه رفت و عکس های امام را به دیوار زد صبح در ده بود که کد خدا او را می بیند و متوجه رنگی میشود که روی کفش جعفر ریخته و تطابق آن با رنگ عکسها و جعفر را تحویل پاسگاه می دهد بعد از چند روز شکنجه و کلی رفت و آمد پدرش به پاسگاه، او را آزاد می کنند ولی همچنان به کار های خود ادامه میداد ولی با دقت بیشتر!

روایت شده از مادر شهید جعفر جعفری

۱۰ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهید گمنام

شهادت علی اکبر امام خمینی (ره)

بخش سوم(شهادت)

از طرف جهاد سازندگی اصفهان80 نفر را به مناطق کردستان به عنوان پمپ ساز اعزام کردند یک شب خبر آوردند مقر در خطر است یک نفر باید برود و خاک ریز بزند جعفر از بین 80 نفر داوطلب میشود و سوار بلدوزر می شود در حال زدن خاک ریز یک تک تیر به شقیقه اش اثابت میکند ولی بلدوزر تا جایی که بنزین داشته به طرف دشمن حرکت می کند و تا وسط نیرو های دشمن جلو میرود...

چند نفر از نیرو ها شبانه به طرف دشمن میروند و جسد جعفر را بر میگردانند.

خبر شهادت جعفر را کدخدا به ما داد خوب یادم هست فروردین61 بود و خانه به خاطر همان فرزندی که خدا به ما داده بود شلوغ شده بود.

جعفر جزء شهیدان اول انقلاب بود...

روایت شده از مادر شهید جعفر جعفری

۱۰ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

کودکی علی اکبر امام خمینی(ره)

بخش اول (کودکی)
داستان اول:
بعد از دو فرزند که به دنیا نیامده می رفتند با نذر و نیاز و ثنای خدا فرزندی به نام علی اکبر به ما داد.
وقتی به دنیا آمد به شدت گریه می کرد در قرآن باز کردیم و نامش را تغییر دادیم اسمش را جعفر گذاشتیم.

داستان دوم:
نذر کرده بودیم هر سال به خاطر اینکه خدا بچه ای به ما داده روز21ماه رمضات خرما بدهیم تا 8سالگی جعفر، خودمان این نذر را ادا می کردیم اما بعد از آن خودش در این روز با پای برهنه در خانه همسایه ها نذر را میداد.
پدرش هم وقتی جعفر به دنیا آمد نذر کرد سالی یک گوسفند سر ببرد و گوشت آن را به همسایه ها بدهد حتی گوشتهای نذری را بعد از 8سالگی خودش درب خانه ی همسایه ها می برد.

 
روایت شده از مادر شهیدجعفر جعفری
۰۹ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهید گمنام

" خره اینا دوستت دارند ! "

روزی یک رزمنده که اهل اصفهان نبود در جنگ با بچه های اصفهانی هم سنگر شد(بچه های نجف آباد).

بچه های اصفهانی تکیه کلامی داشتند به اسم " خره ".

به این رزمنده که غریبه بود مدام  می گفتند: ‌" خره این کارو بکن. خره برو مهمات بیار"

 روزی این رزمنده ی غریبه ی ما که دیگر کاسه ی صبرش لبریز شده بود پیش سردار خرازی رفت گفت:

" آقا!  این ها به من اهانت می کنند و به من میگن "خره " شما به بچه ها بگو منو دیگه مسخره نکنند."

سردار خرازی کمی صبر کرد و گفت: " خره اینا دوستت دارند ! "

۰۸ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۲ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهید گمنام

قسم به خدا

خوشا آن زمانی که آن سان گذشت....

یادش به خیر بچه که بودیم وقتی حرف می زدیم که بقیه به درست بودنش شک داشتند یکی می آمد جلو و به مامی گفت: اگه راست میگی بگو به خدا.

خب بچه بودیم دلمان پاک بود و خدا را مافوق همه ی آدم ها قبول داشتیم فکرمیکردیم اگردروغکی بگوییم (به خدا)کمرمان میشکند خب اگرحرفمان دروغ بود فوراً لو می دادیم وکارمان به (به خدا)گفتن نمی کشید. اما اگرحرفمان درست بود به خدا هم قسم می خوردیم و بقیه باورمی کردند چون ما حجتی مثل (خدا)را وسط می کشیدیم بچگی همینش خوب بود که خدایش هم راست تر از خدای بزرگیهایمان  بود چون بعد ها که بزرگ شدیم دیدیم قسم دروغ هم اگربخوریم هیچ طورمان نمی شود نه کمرمان تا می شود و نه موهایمان می ریزد این طوری شد که خدا را بردیم عقب تر از آرزوهایمان.

اما حالاتو فکرکن مثل بچگی ها خدا بیاید جلوی جلو. بیاید رأس همه ی حرف ها و آرزوها اصلا جوری بشود که وقتی حرف میزنی بدون آنکه قسم و آیه بیاوری تا حرفت راباورکنند انگارکه خود خدا آمده باشد و به آنان گفته باشد که این بنده ی من راست می گوید! فکرش هم لذت بخش است چه برسد به اینکه واقعا همین طوری باشد. دیده ای که چهره ی بعضی ها حجت است انگار؟

تا توی چشم هایشان نگاه میکنی می فهمی که دارند راست می گویند باورمی کنی. اطمینان قلبی پیدا میکنی که این آدم نمیتواند دروغ بگوید قرآن می گوید چه چیزی بالاترازاینکه خدا بیاید برایت شهادت بدهد و حرفت راتایید کند؟؟!

۰۷ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهید گمنام

در بهشتی

بابا همیشه به من و مادرم می گفت:

من را حتماً کنار قبر شهید خرازی دفن کنید.

 می گفت؛ دری از درهای بهشت، از کنار قبر حسین به آسمان باز می شود. یک هفته قبل از شهادتش چهار نفری دور هم نشسته بودیم. گفت: یک ورق کاغذ بیاور من وصیتنامه ام را بنویسم. در آن وصیتنامه قسم داد که من را حتماً پیش قبر حسین خرازی دفن کنید.

 

هشتم اسفند 65 بود؛ عملیات کربلای 5،

زمانی که در اوج آتش توپخانه دشمن، رساندن غذا به رزمندگان با مشکل مواجه شده، حسین خرازی، خودش پیگیر جدی این کار شد،

در همان حال خمپاره‌ای  نزدیک اش  منفجر شد و روح عاشورایی او به ملکوت اعلی پرواز کرد ...

 

روح آسمانی تان همنشنین باد، با صاحب اسم تان

 

صل الله علیک یا اباعبدالله الحسین( علیه السلام)

۰۷ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

سپیده

ما باید فراموشمان نشود که خلق شده‌ایم برای بندگی کردن و رسالت اصلی ما جز بندگی نیست؛ حال اگر مسئولیت و تعهّدی را هم قبول می‌کنیم همه فرع هستند. برای اینکه بتوانیم به رسالتمان جامه عمل بپوشانیم و به مقصود برسیم احتیاج به یک راهبر و راهنما داریم که نیاز هر عصر و زمانی است؛ چراکه در هر عصر و زمانی تشنگان و طالبان راه کمال، در به در به دنبال استاد و راهبرند و از آنجا که راهبران و راهرو و سالکان راستین همواره کمیاب بوده و هستند، باید مواظب بود و دقّت نمود که بی گُدار به آب نزنیم و با مطالعه و تحقیق و کمک گرفتن از اهل خبره در این زمینه یک نفر را به عنوان استاد و راهبر خود انتخاب نماییم.

از آنجا که احتمال دادیم شاید برای همه یافتن استاد مقدور و ممکن نباشد، خود را بر این دیدیم تا با مطالعه و بررسی نوشته‌هایی که بیانگر دریافت‌ها و یافته‌های پاکدلان روشن ضمیر است که با مخاطب قرار دادن روح و روان انسان‌ها انقلاب‌هایی (تغییر و دگرگونی) به پا کرده‌اند و در دل‌ها آتش افروخته‌اند: «از آن گرمی کند آتش گدایی» را بتوانیم یک مسیری همراه هم و با هم برای رسیدن به قله مقصود که قرب الهی و بندگی است بپیماییم؛ امید که خداوند توفیقمان دهند و نظر آقا امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف و شهدا بدرقه راهمان باشد. انشالله در نوشته‌های بعدی مراحل هفتگانه:

1- آداب توبه

2- آداب مراقبه

3- آداب رفاقت

4- آداب سلوک با همسر

5- آداب تربیت فرزند

6- آداب حج

7- آداب زیارت

را پله به پله و مرحله به مرحله طی خواهیم نمود.

هرکس که اهل سفر است بگوید: یاعلی...

۰۶ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

من او

همه اش عشق است و عشق. از اول تا آخر. "من او" را نمیگویم. قصه زندگی رامیگویم. البته ا'گر آدمی باشی مثل علی فتاح و قصه ی زندگیت گره بخورد با درویش و حاج فتاح و هزارتا آدم دیگه که همه انگار خلق شدن تاعلی فتاح به جایی برسد که باید....

"من او" قصه ی آدم شدن است در گیر و دار داشتن ها و نداشتن ها. مثل علی فتاح بودن یا مثل علی فتاح شدن سخت نیست اگر دل ببندی و دل نبندی. داشته باشی ونداشته باشی. عاشق باشی و نباشی و.... اگر همه ی زندگیت را دهی دست "خدا"

۰۵ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

ثبت نام شهدای فاطمی

نام شهید

تاریخ تولد

تاریخ شهادت

شهید محمد حسین جمشیدیان

05/6/1330

5/1/1361

شهید اکبر خزائلی

25/9/1344

1/1/1365

شهید منوچهر ذبحی

13/11/1337

5/1/1361

شهید مصطفی سلیمیان

11/4/1343

1/1/1365

شهید محمد حسن شمس

20/101338

25/1/1360

شهید حسن علی قنبری

26/4/1341

1/1/1365

شهید احمد رضا قنبریان

7/1/1338

1/5/1361

نور محمد گوگونانی

5/5/1341

1/5/1361

شهید سید مهدی مطلبی

1/1/1343

1/5/1361

شهید محمد جواد معین

1/10/1344

1/1/1365

شهید مرتضی منتظری

30/10/1342

5/1/1361

شهید اسداله نجفیان

10/12/31

-

شهید جعفر جعفری

5/2/1342

5/1/1362

 

شهیدانی که در بالا نامشان امده شهدایی هستند که تاریخ شهادت یا نحوه ی شهادت فاطمی داشته اند.
اطلاعاتی که در بالا ذکر شده است داشته های ما از این شهیدان است اگر شما اطلاعات بیشتری دارید یا شهید فاطمی دیگری را میشناسید ممنون می شویم آن را در اختیار ما قرار دهید.
با تشکر فراوان
۰۳ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

ابرار میزبان شهدا

همه دور تادور نشسته بودند،ختم قرآن شروع شده بود.همه بچه ها منتظر حضور مادر بودند.
مادر با عصا آمد اوهم همراهمان قرآن خواند،بغض کرده بود. مادر می گفتند: مهدی 15 ساله بود رفته بود جبهه.
هرچه می پرسیدیم از پسرس می گفت: راهش را ادامه بدهید مهدی روی حجاب خیلی تاکید داشت.
همگی ختم قرآنی خواندیم و هدیه کوچکی شد برای روح بلند شهید مهدی قادری،که حتی عکسش هم معصومیتی که مادرش می گفت نشان میداد.

۰۲ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام