مادر از درد کمرش گفت از اینکه دکتر گفته حتما باید پرستار داشته باشد، و اینکه به بنیاد شهید گفته و آنها هم نامه ای به تهران زده اند.
نمی دانم کدام یک از بچه ها از سن محسنش سوال کرد که مادر اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: اگر زنده بود عید امسال 33 سالش میشد؛ بعد نگاهی پر از حسرت انداخت به ما و گفت: حالا هم اگر خدایی نکرده جنگ شود جوان های امروز حاضرند بجنگند و مانند ان روز ها سینه سپر کنند؛ خواستم جواب بدهم اما ترجیح دادم حرفی نزنم چون منظور مادر را فهمیده بودم.
مشغول گفت و گو بودیم که پدر شهید امدند و در مقابل نگاه پر از سوال پدر، مادر جواب دادند: خدا امروز به من چند تا دختر داده و لبخندی به صورت ما زد و پدر هم خندید و رفت در گوشه ای نشست.
مادر از فرزندانش گفت از اینکه زمانه همه را به خود مشغول کرده و دو دختر و یک پسر جانبازش کمتر به او سر میزنند اما دلگیر نبود و میگفت حق دارند.
زمان بی اختیار از دستمان رفته بود با اینکه میدانستیم مادر نباید زیاد بنشیند اما خنده های مادر و گرمی حرفهای او پای رفتن را از ما گرفته بود.انقدر که موقع رفتن ناراحتی را از چشمان مادر میشد فهمید.