مهدی میخواست برای دومین بار از طرف جهاد به جبهه اعزام شود. باز هم می خواست در برابر چشمان من پرواز کند برایم دست تکان بدهد. برایم بخندد و خداحافظی کند. اتوبوس اماده و رزمندگان اسلام هم برای اعزام به جبهه اماده بودند و مهدی من هم اماده رفتن و رسم این بود که وقتی رزمندگان می خواستند سوار اتوبوس شوند خود را معرفی می کنند بچه ها یکی بعد از دیگری خودشان را معرفی می کردند و سوار می شدند نوبت به مهدی رسید بدون معرفی خودسوار اتوبوس شد سه مرتبه او را صدا زدند تا خودش را معرفی کند  و او این کار را نکرد. می خواست ناشناس باشد طاقت نداشتم بنابراین او را در بغل گرفتم و با او خداحافظی بعد از یک ساعت دوباره به انجا رفتم هیچکس را ندیدم همه رفته بودند و مهدی من هم رفته بود بعد از این همه سال هنوز برایم مهم است که ان روز مهدی چگونه سوار شد و چگونه رفت.