شب بود که اتوبوسمان در کنار ده ها اتوبوس دیگر نگه داشت گفتند رسیدیم هویزه پیاده شوید شب را اینجا اسکان د اریم . به خط شدیم و در ستون ها به طرف سوله رفتیم فکر کنم بیست دقیقه ای گذشت و ما همچنان ایستاده بودیم  . لحظه ای بعد انگار طلسم شکست و صدایمان کردند که برویم داخل بچه ها با تمام خستگی کوله ها را برداشتند و به طرف سوله ها حرکت کردیم و دلمان برای چند دقیقه ای استراحت لک زده بود همین که وارد شدیم با چشم هایم دنبال جایی می گشتم که ما را هدایت می کردند به دقیقه نکشید که متوجه شدم و مسئول اسم نویسی اردوگاه یک مکان را به دو کاروان داده بود و این طور شد که بازهم مجبور شدیم سرپا بایستیم تا جایمان مشخص شود .نیم ساعتی گذشت که خبر دادند کاری نمی شود کرد و بعد از تصمیم گیری در چنین موقعیت بحرانی نظر بر این شد که بچه ها به گرو های 5 نفری تقسیم و بین کاروان های دیگر قرار گیرند...و بعد از شام سریع رفتیم تا به مراسم شب عاشورا در یادمان شهدای هویزه برسیم...

در کنار 72 دو شهید بودن شب عاشورا حس غریبی بود که نمی توان آن را وصف کرد وقتی مداح پشت بلندگو از حس اهل حرم می گفت از بی تابی رقیه و از التماس های خواهر دلت بلی قرار می شد ،دلت راهی کربلا می شد ، کربلا که نه راهی خیمه زینب (س) . وقتی مداح می گفت مکن ای صیح طلوع ، نگاهی به آسمان می کردی و نگاهی هم به ماه و از ته قلب با اهل حرم هم نوا می شدی .

ف.قورئیان - ز.چترایی