خوشا آن زمانی که آن سان گذشت....

یادش به خیر بچه که بودیم وقتی حرف می زدیم که بقیه به درست بودنش شک داشتند یکی می آمد جلو و به مامی گفت: اگه راست میگی بگو به خدا.

خب بچه بودیم دلمان پاک بود و خدا را مافوق همه ی آدم ها قبول داشتیم فکرمیکردیم اگردروغکی بگوییم (به خدا)کمرمان میشکند خب اگرحرفمان دروغ بود فوراً لو می دادیم وکارمان به (به خدا)گفتن نمی کشید. اما اگرحرفمان درست بود به خدا هم قسم می خوردیم و بقیه باورمی کردند چون ما حجتی مثل (خدا)را وسط می کشیدیم بچگی همینش خوب بود که خدایش هم راست تر از خدای بزرگیهایمان  بود چون بعد ها که بزرگ شدیم دیدیم قسم دروغ هم اگربخوریم هیچ طورمان نمی شود نه کمرمان تا می شود و نه موهایمان می ریزد این طوری شد که خدا را بردیم عقب تر از آرزوهایمان.

اما حالاتو فکرکن مثل بچگی ها خدا بیاید جلوی جلو. بیاید رأس همه ی حرف ها و آرزوها اصلا جوری بشود که وقتی حرف میزنی بدون آنکه قسم و آیه بیاوری تا حرفت راباورکنند انگارکه خود خدا آمده باشد و به آنان گفته باشد که این بنده ی من راست می گوید! فکرش هم لذت بخش است چه برسد به اینکه واقعا همین طوری باشد. دیده ای که چهره ی بعضی ها حجت است انگار؟

تا توی چشم هایشان نگاه میکنی می فهمی که دارند راست می گویند باورمی کنی. اطمینان قلبی پیدا میکنی که این آدم نمیتواند دروغ بگوید قرآن می گوید چه چیزی بالاترازاینکه خدا بیاید برایت شهادت بدهد و حرفت راتایید کند؟؟!