دستانش از جمع کردن هیزم، درست کردن آتش و به بار نشاندن رزق و روزی خانواده، چاک چاک و زخم شده بود. فرزندبر پشت بسته، همراه همیشگی و عضو جدانشدنی  اش بود. خط های لبخندش بر کناره های چشم و دهانش جا خشک کرده بودند. نمیخندید، اما برایت خندان به نظر میرسید. کمرش کمی به جلو به خم شده بود. با همان دستان زمختش، یک دست کودک را نگه داشته و با دست دیگر تو را به خانه اش دعوت میکرد. سنش را که میپرسیدی از مرز سی نگذشته بود. اما به اندازه ی زنی شصت ساله خسته و پیر به نظر میرسید...