وارد کوچه بامداد شدیم و دنبال خانه ای میگشتم با دیوارهای کاهگلی؛ جلوی درب خانه ایستادیم همه آدرسها درست بود به جز دیوار کاهگلی  گفتم شاید در این مدت که نرفته ایم دیوار را سیمان سفید کرده اند زنگ را زدیم حدسم درست بود و خانه مادر شهیدان مصطفی و محسن سلیمیان بود. بعد از یک دالان وارد حیاط شدیم و به طرف در ورودی حال رفتیم مادر روی تخت بود و وقتی ما را دید بلند شد و به استقبالمان امد؛ چند گام سریعتر برداشتم تا زیاد باعث اذیتشان نشویم.
مادر از درد کمرش گفت از اینکه دکتر گفته حتما باید پرستار داشته باشد، و اینکه به بنیاد شهید گفته و آنها هم نامه ای به تهران زده اند.
نمی دانم کدام یک از بچه ها از سن محسنش سوال کرد که مادر اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: اگر زنده بود عید امسال 33 سالش میشد؛ بعد نگاهی پر از حسرت انداخت به ما و گفت: حالا هم اگر خدایی نکرده جنگ شود جوان های امروز حاضرند بجنگند و مانند ان روز ها سینه سپر کنند؛ خواستم جواب بدهم اما ترجیح دادم حرفی نزنم چون منظور مادر را فهمیده بودم.
مشغول گفت و گو بودیم که پدر شهید امدند و در مقابل نگاه پر از سوال پدر، مادر جواب دادند: خدا امروز به من چند تا دختر داده و لبخندی به صورت ما زد و پدر هم خندید و رفت در گوشه ای نشست.
مادر از فرزندانش گفت از اینکه زمانه همه را به خود مشغول کرده و دو دختر و یک پسر جانبازش کمتر به او سر میزنند اما دلگیر نبود و میگفت حق دارند.
زمان بی اختیار از  دستمان رفته بود با اینکه میدانستیم مادر نباید زیاد بنشیند اما خنده های مادر و گرمی حرفهای او پای رفتن را از ما گرفته بود.انقدر که موقع رفتن ناراحتی را از چشمان مادر میشد فهمید.