استرس داشتم انگار قلبم داشت از جا کنده می شد. وارد پارکینک خانه که شدیم، آرام گرفتم. نمیدانستم خانه مادر چه شهیدی میرویم اما انگار می شناختمش .

وقتی مادر شهید را دیدم عاشق نگاهایش شدم. خیلی شیرین ودوست داشتنی بود.

بچه ها سوالات زیادی داشتند مادر هم به سوالاتشان خیلی باحوصله جواب میداد اما من به صحبت هایشان توجهی نداشتم.

تنها چشمانم به دنبال عکس بود .عکسی را در مقابلم دیدم که دو برادر شهید کنار هم بودند. اکبر فتاح المنان و مهدی فتاح المنان، حس غریبی به من دست داد؛ نمیدانم چرا به خاطر همین دنبال صحبت های مادرشهید راگرفتم.

ناگهان چشمانم به دست های مادر خیره ماند. دست هایش زحمت کش و خسته بود . این دست ها همان دست هایی است که اکبر و مهدی و رسول و محمد را بزرگ کرده است . دست هایش فکرم را پر کرده بود ودست از سرم بر نمی داشت نمیدانم چرا؟؟؟

این بار نوبت به دختر خانواده رسید که از خاطرات خود با دو برادرش بگوید. می گفت :  گلوله به قلبش اصابت کرد وبلافاصله شهید شد و این یعنی با همان لباس جنگ به دل خاک سپرده شد. خیلی دلم گرفت ... هنوز نمیدانم چرا...؟؟؟

چقدر برایم سخت بود بغض گلویم را می فشرد وخیال ترکیدن نداشت. یکباره نگاه خواهر شهید به نگاهم  گره خورد نمی خواستم چشمان اشک آلود مرا ببیند بنابراین لبخندی به او زدم و سرم را پایین انداختم  خجالت میکشیدم. نمیدانم چرا ...؟؟؟ 

بالاخره معنی ((بهشت زیرپای مادران است)) را فهمیدم. ولی این بار میدانم چرا ؟؟؟