بخش دوم(نوجوانی)

داستان اول:

وقتی می خواست وارد دبیرستان شود گفته بودند مدارس اصفهان خیلی خوب هستند و امکانات بیشتری دارند از همین رو پدرش او را به اصفهان فرستاد و خانه ای در آنجا برایش کرایه کرد.

داستان دوم:

اوایل انقلاب بود هر شب از اصفهان به سیران می آمد به همراه رفقایش با شابلون و رنگ عکسهای امام را به دیوار ها میزدند فقط سیران نبود روستاهای اطراف هم می رفتند و دوباره شبانه به اصفهان باز می گشتند. یک شب از پاسگاه امدند و به کدخدا گفتند سریعا کسی را که این عکسها را میزند پیدا کن. یک پنج شنبه شبی که جعفر در ده مانده بود مثل همیشه شبانه رفت و عکس های امام را به دیوار زد صبح در ده بود که کد خدا او را می بیند و متوجه رنگی میشود که روی کفش جعفر ریخته و تطابق آن با رنگ عکسها و جعفر را تحویل پاسگاه می دهد بعد از چند روز شکنجه و کلی رفت و آمد پدرش به پاسگاه، او را آزاد می کنند ولی همچنان به کار های خود ادامه میداد ولی با دقت بیشتر!

روایت شده از مادر شهید جعفر جعفری