امتحانات پایان ترم مدرسه بود. بعد از مدرسه منتظر پدرم بودم تا مرا به مهمانی عصرانه ای که دعوت بودیم برساند.از رادیو ماشین شنیدم؛

سانحه هوایی...شهادت تعدادی از سرداران سپاه...سرلشکر احمد کاظمی، غلامرضا یزدانی و...

اسامی شهدا پشت سرهم اعلام می شد و من در شوک و بهت اولین اسمی که شنیده بودم...برای نجات از آن وضعیت، از پدرم پرسیدم چه اتفاقی افتاده!؟ احمد کاظمی همونه که نجف آبادیه ؟! همون که... همون...

حس عجیبی داشتم. پدرم با ناراحتی خاصی جواب می داد و تایید می کرد؛ از حالِ گرفته ی من دلگرفته تر شده بود ...

به مقصد رسیدیم. بساط یک عصرانه دلپذیر آماده بود. هیچ کس اما دل و دماغ نداشت. همه با چشمان گریان، تصاویر سانحه را از شبکه خبر دنبال می کردند.

مجلس گرم شده بود از خاطره گویی و صحبت از شهید کاظمی. هر کدام از اهل جمع، حرفی، نکته یا خاطره ای از همشهری خود داشتند اما من فقط شنونده بودم. نه ایشان را دیده بودم نه چیز خاصی می دانستم تنها همشهری بودن با مردی که اینها را در موردش می شنیدم برایم افتخار خاصی داشت.

به خانواده های این شهدا فکر می کردم و می سوختم...چه می کشند در این لحظات...چه می کنند از این به بعد... آشوبی در دلم به پا بود که خودم هم نمی فهمیدمش...حرف شهید اما آرامشی برایم به ارمغان آورد...

خــداونـدا روزی شهـادت می‌خواهـم که از همه چیـز خبـری هسـت الا شهـــادت

اینکه حاج احمد به آرزویش رسیده بود، آرامم می کرد...