.

.

.

بسم رب الشهداء والصدیقین

وبگاه رسمی شهید بزرگوار محسن حججی

جنگ ایران و عراق8


 

8- وضعیت ارتش عراق از نظر تعداد نفرات، یگان ها، لشکرها، تجهیزات و تسلیحات نظامی در آغاز هجوم به ایران چگونه بود؟

ادامه مطلب...
۲۸ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۴۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

پرسش های جنگ ایران و عراق2

2-خصایص و روحیات شخص صدام در راه‌اندازی جنگ چقدر نقش داشت؟

صدام حسین رئیس جمهور عراق که به عنوان دیکتاتوری خشن و بی‌رحم، شهرت جهانی پیدا کرده بود، در عین حال فردی ماجراجو و جاه‌طلب و به دنبال موقعیت‌های مناسب برای کسب قدرت بیشتر بود. وی در مدت کوتاهی توانست حزب بعث را سازماندهی کرده و ارتش عراق را به صورت منسجم درآورد. صدام با تصفیه‌های خونین که در داخل کشور انجام داد، کلیه رقبای خود را برای جایگزینی حکومت از بین برد و ارتش عراق را نیز از عناصر به اصطلاح مشکوک تصفیه نمود.

ادامه مطلب...
۲۷ شهریور ۹۳ ، ۰۲:۴۲ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

بهمن دل

نمی دانم چرا وقتی دلم از همه جا و همه کس می گیرد، ناخواسته دلم برای دورک تنگ می شود. دیروز یکی از بچه ها می گفت کلوسه بهمن آمده و جاده ها بسته شده... دل من هم انگار بهمن آمده ولی دلخوشم به امدن ربیع ...

۳۰ مرداد ۹۳ ، ۰۱:۵۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

سرگشته راه حق

 قرار شده که هر دو هفته یک بار یکی از رمان های خارجی(خلاصه رمان های بر جسته ) در موسسه معرفی گشته و برای هر کدام مسابقه ای بر گزار گردد.

ودر نهایت به شرکت کنندگان جوایزی اهدا گردد.

کتاب این هفته:سرگشته راه حق

این کتاب داستان زندگی قدیس فرانسوی اسیزی بنیان گذار فرقه مسیحی فرانسیسکن ها می باشد.فرانسوآ در یک خانواده ی ثروتمند متولد می شود .و در ابتدا "عمر خود را به عیاشی وفسق وتفریح میگذراند ولی ناگهان براساس اتفاق ها یی مسیر زندگی اش به طور کامل تغییر می کند.

 

فرانسوآ عقایدی کاملا  متضاد با عقاید ما دارد "از نظر او از زندگی نباید لذت برد و باید رنج کشید.مثلا روی سوپ خاکستر می ریخت که خوشمزه نباشد ومبادا باعث لذت بردن شود!

 

اوهمچنین عقیده داشت در راه عشق به خدا باید زشت وبد قیافه شد.

 

برای به دست آوردن غذا نباید کار کرد باید گدایی کرد باید پا برهنه راه روی و مثل دیوانه ها برقصی واز خدا سخن بگویی!
یا باید خانه وخانواده را ترک کنی و فقط عشق خدا را داشته باشی 

 

در برابر ظلم ایستادگی نمی کرد واز خود دفاع نمی کرد واین ها را هدیه ای از جانب خدا می دانست!

 

اگر چه عقاید پدر فرانسوآ مخالف دین ما است ولی ایستادگی ومقاومت وفدارکاری هایی که در داستان به خوبی نشان داده شده است "آموختنی"است.

۲۰ مرداد ۹۳ ، ۰۳:۰۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

شهید اربعین

 
ساعت 16 بود که درب خانه ی شهید عبدالحسین سلیمانپور رسیدیم. زنگ زدیم دختر جوانی در را به رویمان باز کرد که بعد فهمیدیم فرزند آخر شهید است به گرمی از ما استقبال کردند و ما را به اتاق مهمان دعوت کردند. سراغ همسر شهید را گرفتیم گفتند  خانه همسایه روضه است ایشان هم رفتند؛ الان دیگر می آیند.
2-3دقیقه ای گذشت که همسر شهید آمدند و به ما خوش امد گفتند...
با یک نگاه به همسر شهید میشد رنج هایی را که برای بزرگ کردن سه فرزندشبه دوش کشیده را متوجه شد.
شهید در راهپیمایی های دوران انقلاب در روز جمعه عصر اربعین 1357 به فیض شهادت رسیده و آن روز یک ماه مانده بود تا فرزند سومش به دنیا بیاید.
برادرزاده شهید ،که  با عمویش بیشتر از هر کس دیگر مانوس بوده از مهربانیش که  همه را به سمت خود می کشید میگوید، از قبض های ابی که (پولی که از مردم میگرفتند موقع  برداشتن آب از چاه ) گاهی همسایه ها به دلیل تنگ دستی نمی توانستند پرداخت کنند و او از حقوقش پرداخت میکرد، از اینکه عاشقانه مادر و پدرش را دوست داشت و همیشه به مادرش میگفت: الهی پیش مرگت شوم.
نگاهی به ساعتم انداختم و فهمیدم یک ساعت و نیم است امده ایم و متوجه گذر زمان نشده بودیم. خیلی دوست داشتیم بیشتر در کنارشان باشیم اما زمان این اجازه را نمی داد. پس به ناچار خداحافظی کردیم.
 
۳۰ خرداد ۹۳ ، ۰۲:۲۴ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

مادر مهربانی ها

وارد کوچه بامداد شدیم و دنبال خانه ای میگشتم با دیوارهای کاهگلی؛ جلوی درب خانه ایستادیم همه آدرسها درست بود به جز دیوار کاهگلی  گفتم شاید در این مدت که نرفته ایم دیوار را سیمان سفید کرده اند زنگ را زدیم حدسم درست بود و خانه مادر شهیدان مصطفی و محسن سلیمیان بود. بعد از یک دالان وارد حیاط شدیم و به طرف در ورودی حال رفتیم مادر روی تخت بود و وقتی ما را دید بلند شد و به استقبالمان امد؛ چند گام سریعتر برداشتم تا زیاد باعث اذیتشان نشویم.
مادر از درد کمرش گفت از اینکه دکتر گفته حتما باید پرستار داشته باشد، و اینکه به بنیاد شهید گفته و آنها هم نامه ای به تهران زده اند.
نمی دانم کدام یک از بچه ها از سن محسنش سوال کرد که مادر اشک در چشمانش حلقه زد و گفت: اگر زنده بود عید امسال 33 سالش میشد؛ بعد نگاهی پر از حسرت انداخت به ما و گفت: حالا هم اگر خدایی نکرده جنگ شود جوان های امروز حاضرند بجنگند و مانند ان روز ها سینه سپر کنند؛ خواستم جواب بدهم اما ترجیح دادم حرفی نزنم چون منظور مادر را فهمیده بودم.
مشغول گفت و گو بودیم که پدر شهید امدند و در مقابل نگاه پر از سوال پدر، مادر جواب دادند: خدا امروز به من چند تا دختر داده و لبخندی به صورت ما زد و پدر هم خندید و رفت در گوشه ای نشست.
مادر از فرزندانش گفت از اینکه زمانه همه را به خود مشغول کرده و دو دختر و یک پسر جانبازش کمتر به او سر میزنند اما دلگیر نبود و میگفت حق دارند.
زمان بی اختیار از  دستمان رفته بود با اینکه میدانستیم مادر نباید زیاد بنشیند اما خنده های مادر و گرمی حرفهای او پای رفتن را از ما گرفته بود.انقدر که موقع رفتن ناراحتی را از چشمان مادر میشد فهمید.
۳۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۲۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

خبر-قرارگاه کربلای 4

 

ساعت 10:30 شب بود که اتوبوس ها وارد قرارگاه کربلای 4 شدند همه خوشحال بودند و از خستگی چند دقیقه پیش بچه ها خبری نبود بعد از اسکان در سنگر هایی که هر کدام به نام شهیدی نامگذاری شده بودهرکسی به کاری مشغول شد بعضی از بچه ها از تاریکی و سکوت شب استفاده کردند و با خدای خود و شهدا خلوت گزیدند بعضی ها هم به گفتگو های چند نفره روی آوردند.

نمی دانم چه شد و خواست چه کسی بود که دو سه نفری سینه زنی راه انداختیم اما لحظه ای بعد تقریبا نصف بچه ها را در کنار خود دیدیم. در حس و حال خود بودیم که گفتند بیایید برای صرف شام. بعد از شام همه خوابیدند و کسی بین اتاق ها می رفت و هرکس که می خواست برای نماز شب بیدار شود به او می گفت. بعضی از بچه ها در همان شب در حالی که خیلی خسته بودند نماز شب را خواندند.

۱۰ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۲:۲۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

نمیدانم چرا؟

 

استرس داشتم انگار قلبم داشت از جا کنده می شد. وارد پارکینک خانه که شدیم، آرام گرفتم. نمیدانستم خانه مادر چه شهیدی میرویم اما انگار می شناختمش .

وقتی مادر شهید را دیدم عاشق نگاهایش شدم. خیلی شیرین ودوست داشتنی بود.

بچه ها سوالات زیادی داشتند مادر هم به سوالاتشان خیلی باحوصله جواب میداد اما من به صحبت هایشان توجهی نداشتم.

تنها چشمانم به دنبال عکس بود .عکسی را در مقابلم دیدم که دو برادر شهید کنار هم بودند. اکبر فتاح المنان و مهدی فتاح المنان، حس غریبی به من دست داد؛ نمیدانم چرا به خاطر همین دنبال صحبت های مادرشهید راگرفتم.

ناگهان چشمانم به دست های مادر خیره ماند. دست هایش زحمت کش و خسته بود . این دست ها همان دست هایی است که اکبر و مهدی و رسول و محمد را بزرگ کرده است . دست هایش فکرم را پر کرده بود ودست از سرم بر نمی داشت نمیدانم چرا؟؟؟

این بار نوبت به دختر خانواده رسید که از خاطرات خود با دو برادرش بگوید. می گفت :  گلوله به قلبش اصابت کرد وبلافاصله شهید شد و این یعنی با همان لباس جنگ به دل خاک سپرده شد. خیلی دلم گرفت ... هنوز نمیدانم چرا...؟؟؟

چقدر برایم سخت بود بغض گلویم را می فشرد وخیال ترکیدن نداشت. یکباره نگاه خواهر شهید به نگاهم  گره خورد نمی خواستم چشمان اشک آلود مرا ببیند بنابراین لبخندی به او زدم و سرم را پایین انداختم  خجالت میکشیدم. نمیدانم چرا ...؟؟؟ 

بالاخره معنی ((بهشت زیرپای مادران است)) را فهمیدم. ولی این بار میدانم چرا ؟؟؟

۲۱ فروردين ۹۳ ، ۰۲:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

خبر-شلمچه

 

اولین روز عملیات به صورت رسمی و جدی آغاز شد.  همه لباس رزم پوشیدند و کوله بر دوش قرار گاه کربلای 4 را ترک کردیم و به سمت شلمچه جایی که شهدایش به عشق مادرشان حضرت فاطمه زهرا(س) جان دادند رفتیم . مراسم با زیارت قبور شهدای گمنام در حسینیه شلمچه شروع شد بعد از آن روایت شهادت حضرت عباس هوای دلها را ابری و اشک ها را جاری کرد آقای نجفیان در مورد قدمگاه امام رضا (شلمچه) صحبت کردند و باذکر خاطره ای آن را به پایان رساندند . پس از ایشان آقای اوحدی پیرامون توفیق ، مفهوم زیارت ، صفات حضرت عباس و توبه صحبت کردند و شروع مراسم سینه زنی به همراه بر افراشتن پرچم حرم علمدار کربلا به پایان رسید . خلوت با شهدا در خاک هایی که در یک عملیاتش خون پنج هزار شهید را به خود دیده بود غنیمت شمردیم و بعد از آن نمازمان را در همان خاک و جوار شهدای گمنام گزاردیم و بعد از صرف ناهار به سمت طلائیه رفتیم و از سخنان روایانی که رزمندگان دیروز و جانبازان امروز بودند استفاده کردیم .

ف.قورئیان - ز.چترایی

۲۰ فروردين ۹۳ ، ۰۲:۲۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

مادران و زنان دورکی،روزتان مبارک

 

دستانش از جمع کردن هیزم، درست کردن آتش و به بار نشاندن رزق و روزی خانواده، چاک چاک و زخم شده بود. فرزندبر پشت بسته، همراه همیشگی و عضو جدانشدنی  اش بود. خط های لبخندش بر کناره های چشم و دهانش جا خشک کرده بودند. نمیخندید، اما برایت خندان به نظر میرسید. کمرش کمی به جلو به خم شده بود. با همان دستان زمختش، یک دست کودک را نگه داشته و با دست دیگر تو را به خانه اش دعوت میکرد. سنش را که میپرسیدی از مرز سی نگذشته بود. اما به اندازه ی زنی شصت ساله خسته و پیر به نظر میرسید...

۲۰ فروردين ۹۳ ، ۰۲:۰۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام