.

.

.

بسم رب الشهداء والصدیقین

وبگاه رسمی شهید بزرگوار محسن حججی

خبر-هویزه

 

شب بود که اتوبوسمان در کنار ده ها اتوبوس دیگر نگه داشت گفتند رسیدیم هویزه پیاده شوید شب را اینجا اسکان د اریم . به خط شدیم و در ستون ها به طرف سوله رفتیم فکر کنم بیست دقیقه ای گذشت و ما همچنان ایستاده بودیم  . لحظه ای بعد انگار طلسم شکست و صدایمان کردند که برویم داخل بچه ها با تمام خستگی کوله ها را برداشتند و به طرف سوله ها حرکت کردیم و دلمان برای چند دقیقه ای استراحت لک زده بود همین که وارد شدیم با چشم هایم دنبال جایی می گشتم که ما را هدایت می کردند به دقیقه نکشید که متوجه شدم و مسئول اسم نویسی اردوگاه یک مکان را به دو کاروان داده بود و این طور شد که بازهم مجبور شدیم سرپا بایستیم تا جایمان مشخص شود .نیم ساعتی گذشت که خبر دادند کاری نمی شود کرد و بعد از تصمیم گیری در چنین موقعیت بحرانی نظر بر این شد که بچه ها به گرو های 5 نفری تقسیم و بین کاروان های دیگر قرار گیرند...و بعد از شام سریع رفتیم تا به مراسم شب عاشورا در یادمان شهدای هویزه برسیم...

در کنار 72 دو شهید بودن شب عاشورا حس غریبی بود که نمی توان آن را وصف کرد وقتی مداح پشت بلندگو از حس اهل حرم می گفت از بی تابی رقیه و از التماس های خواهر دلت بلی قرار می شد ،دلت راهی کربلا می شد ، کربلا که نه راهی خیمه زینب (س) . وقتی مداح می گفت مکن ای صیح طلوع ، نگاهی به آسمان می کردی و نگاهی هم به ماه و از ته قلب با اهل حرم هم نوا می شدی .

ف.قورئیان - ز.چترایی

۱۱ فروردين ۹۳ ، ۰۲:۲۶ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

جلوی چشمانم رفت

مهدی میخواست برای دومین بار از طرف جهاد به جبهه اعزام شود. باز هم می خواست در برابر چشمان من پرواز کند برایم دست تکان بدهد. برایم بخندد و خداحافظی کند. اتوبوس اماده و رزمندگان اسلام هم برای اعزام به جبهه اماده بودند و مهدی من هم اماده رفتن و رسم این بود که وقتی رزمندگان می خواستند سوار اتوبوس شوند خود را معرفی می کنند بچه ها یکی بعد از دیگری خودشان را معرفی می کردند و سوار می شدند نوبت به مهدی رسید بدون معرفی خودسوار اتوبوس شد سه مرتبه او را صدا زدند تا خودش را معرفی کند  و او این کار را نکرد. می خواست ناشناس باشد طاقت نداشتم بنابراین او را در بغل گرفتم و با او خداحافظی بعد از یک ساعت دوباره به انجا رفتم هیچکس را ندیدم همه رفته بودند و مهدی من هم رفته بود بعد از این همه سال هنوز برایم مهم است که ان روز مهدی چگونه سوار شد و چگونه رفت. 

 
۱۱ فروردين ۹۳ ، ۰۲:۲۵ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

خبر-طلائیه

 

نزدیکی های عصر بود که به طلائیه رسیدیم جایی که این بار شهدایش شبیه به سقای آب دشت کربلا شهید شده بودند شهدایی که از بدنهای مطهرشان چیزی نمانده بود و دشمن حتی استخوانهایشان را با تانک از بین برده بود. وارد یادمان طلائیه شدیم و اینجا هم خالی از پیکر پاک شهدا نبود و با زیارت آنها دلهایمان را آرام کردیم و عصر تاسوعا در جوارشان نشستیم .

سخنان حاج آقا شاهسون هم خالی از ذکر ادب سقای آب نبود و این بار روایتگری طلائیه و شهدای عملیات خیبر فقط می توانست از زبان کسی جانسوز باشد که آن لحظات را با تمام وجود حس کرده و قلبش تاب نگه داشتن خاطرات یاران را ندارد و این غم و فراق را این بار رزمنده های امروز تقسیم می کردند  و چشمهای پر از اشکشان گواه بی تابی دلشان بود .

غروب طلائیه چه پناهگاه زیبایی برای با خود اندیشدن بچه ها شده بود .

غروب تاسوعا و غروب طلائیه با هم چقدر دلگیرتر می شوند .

ف.قورئیان - ز.چترایی

۱۰ فروردين ۹۳ ، ۰۲:۲۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

خبر-اتوبوس - جنت الشهدا

سر و صدا زیاد بود که خبر رسید میهمانی برای بدرقه و التماس دعا از ما تشریف آورده اند. میهمان امام جمعه محترم شهرمان، حجه الاسلام والمسلمین حسناتی بودند که ضمن یاد آوری هدف سفر که هجرت از خود است؛ همه را به اطاعت، محبت و معرفت نسبت به شهدا توصیه کردند. و التماس دعایی هم گفتند و بچه ها را به خدا سپردند

به نیت سلامتی رزمندگان امروز در سفر به سنگر رزمنده های دیروز گوسفندی قربانی شد در ابتدای راه صدقه جمع شد و آیه الکرسی را دسته جمعی خواندیم بعد هم دعای سفر زمزمه شد بعد از اینکه آداب سفر را برایمان گفتند برنامه های اتوبوس شروع شد از معرفی حکمت هر یک از وسایل داخل کوله، خواندن شعر دسته جمعی گرفته تا رقعه روز اول، نام روز اول و دلیل آن، هدف اردو و ذکر روز و ...بعد از آن هم از روایتگری آقای نجفیان در راه و خاطره های شیرین شان استفاده کردیم.

۰۸ فروردين ۹۳ ، ۰۲:۳۰ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

مادر آسمانی ها فصل سوم

مرا مهدی صدا کنید

یک هفته به سالگرد شهادت اکبر مانده بود در همین موقع بهرام جبهه بود به او زنگ زدم و گفتم : بهرام یک هفته دیگر سالگرد شهادت اکبر است به نجف آباد بیا .

گفت : باشد می آیم .

و در ادامه صحبت هایمان گفت : من اسمم را عوض کردم شما و دیگران از این به بعد مرا مهدی صدا کنید دیگر نگویید بهرام ، بگویید : مهدی .

گفتم: چه خوب ،باشد حتما .

گفت : اگر بهرام صدایم کردید جوابتان را نمی دهم ، یادتان باشد .

گفتم : حتما .

بعد از احوال پرسی و خوش و بشی که با هم داشتیم خداحافظی کردم .

گفتم : بهرام کاری نداری خداحافظ ، دوباره برای بار سوم صدا کردم ،جوابی نشنیدم ،یادم آمد که باید بگویم مهدی ،بلافاصله گفتم : مهدی کاری نداری خداحافظ .

گفت : نه سلام برسان خداحافظ .

از آن به بعد دیگر همه آن را مهدی صدا کردند .

به نقل از خواهر شهید مهدی فتاح المنان

۰۷ فروردين ۹۳ ، ۰۲:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

شهید گمنام،خداحافظ

چهارشنبه 30مهر در حسینیه فاطمه الزهرا نجف اباد(کنگره ملی 2500شهید شهرستان نجف اباد) میهمان دو لاله ی بی نشان بودیم.
همه دل ها را فرش راهشان و چشم ها را چشم به راهشان کرده بودند.
نوای مداح حاضر مرکبی شده بود برای اینکه دل ها آسان تر به کربلای حسین و به قبر بی نشان مادربرود؛ و چشم ها سبک بال تر در وصف داغ شقایق ها بگرید دل ها همه به نام بی نشان آن ها گره خورده بود، گره ای که تا قیام قیامت کسی را توان باز کردن آن نیست.
چشمت روشن زخم های دل مادر، مرحمت آمد؛ چشمت روشن اشک های چشم دختر، چشمت روشن نگاه دوخته برادر، چشمت روشن پسری که هنوز پدرت را در رایحه ی لاله ها جست و جو میکنی؛ چشمتان روشن خواهران شهدا بالاخره آمد پاره تنتان ولی بی نشان.
و...
امروز 2ابان؛ نماز جمعه شهرستان نجف اباد با حضور شهیدان گمنام برگزار میشود،
وبعد از نماز مغرب و عشا در مسجد مهدیه خیابان آزادگان نجف اباد مراسم عزاداری با حضور شهیدان گمنام برگزار میشود وبعد از یک هفته مجبور به وداع میشویم...
و شهیدان گمنام در گلزار شهدای اصفهان دفن می شوند.
۰۴ فروردين ۹۳ ، ۰۲:۳۳ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

لبخندی از سر ارادت

 

شب عاشورا در هویزه اسکان داشتیم .

مراسم شروع شده بود. به هر گوشه می رفتم تا بچه هایی که نیامدن برای مراسم را صدا بزنم.

-بچه های شهید کاظمی لطفا عجله کنید مراسم شروع شده.

یکدفعه یه دختر حدوداً بیست ساله به طرفم آمد و با لبخندی که به لب داشت گفت: 

شما همان موسسه شهید کاظمی نجف آباد اصفهان هستید؟ 

یکم مکث کردم و به صورتش خیره شدم و لبخندی زدم و گفتم: بله.

گفت: خیلی خوشحالم که شما رو میبینم. من همیشه به سایت شما سر میزنم. من هم لبخندی زدم و از این همه لطف تشکر کردم.

۰۲ فروردين ۹۳ ، ۰۲:۳۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

نوجوانی علی اکبر امام خمینی(ره)

بخش دوم(نوجوانی)

داستان اول:

وقتی می خواست وارد دبیرستان شود گفته بودند مدارس اصفهان خیلی خوب هستند و امکانات بیشتری دارند از همین رو پدرش او را به اصفهان فرستاد و خانه ای در آنجا برایش کرایه کرد.

داستان دوم:

اوایل انقلاب بود هر شب از اصفهان به سیران می آمد به همراه رفقایش با شابلون و رنگ عکسهای امام را به دیوار ها میزدند فقط سیران نبود روستاهای اطراف هم می رفتند و دوباره شبانه به اصفهان باز می گشتند. یک شب از پاسگاه امدند و به کدخدا گفتند سریعا کسی را که این عکسها را میزند پیدا کن. یک پنج شنبه شبی که جعفر در ده مانده بود مثل همیشه شبانه رفت و عکس های امام را به دیوار زد صبح در ده بود که کد خدا او را می بیند و متوجه رنگی میشود که روی کفش جعفر ریخته و تطابق آن با رنگ عکسها و جعفر را تحویل پاسگاه می دهد بعد از چند روز شکنجه و کلی رفت و آمد پدرش به پاسگاه، او را آزاد می کنند ولی همچنان به کار های خود ادامه میداد ولی با دقت بیشتر!

روایت شده از مادر شهید جعفر جعفری

۱۰ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهید گمنام

شهادت علی اکبر امام خمینی (ره)

بخش سوم(شهادت)

از طرف جهاد سازندگی اصفهان80 نفر را به مناطق کردستان به عنوان پمپ ساز اعزام کردند یک شب خبر آوردند مقر در خطر است یک نفر باید برود و خاک ریز بزند جعفر از بین 80 نفر داوطلب میشود و سوار بلدوزر می شود در حال زدن خاک ریز یک تک تیر به شقیقه اش اثابت میکند ولی بلدوزر تا جایی که بنزین داشته به طرف دشمن حرکت می کند و تا وسط نیرو های دشمن جلو میرود...

چند نفر از نیرو ها شبانه به طرف دشمن میروند و جسد جعفر را بر میگردانند.

خبر شهادت جعفر را کدخدا به ما داد خوب یادم هست فروردین61 بود و خانه به خاطر همان فرزندی که خدا به ما داده بود شلوغ شده بود.

جعفر جزء شهیدان اول انقلاب بود...

روایت شده از مادر شهید جعفر جعفری

۱۰ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۳۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
شهید گمنام

کودکی علی اکبر امام خمینی(ره)

بخش اول (کودکی)
داستان اول:
بعد از دو فرزند که به دنیا نیامده می رفتند با نذر و نیاز و ثنای خدا فرزندی به نام علی اکبر به ما داد.
وقتی به دنیا آمد به شدت گریه می کرد در قرآن باز کردیم و نامش را تغییر دادیم اسمش را جعفر گذاشتیم.

داستان دوم:
نذر کرده بودیم هر سال به خاطر اینکه خدا بچه ای به ما داده روز21ماه رمضات خرما بدهیم تا 8سالگی جعفر، خودمان این نذر را ادا می کردیم اما بعد از آن خودش در این روز با پای برهنه در خانه همسایه ها نذر را میداد.
پدرش هم وقتی جعفر به دنیا آمد نذر کرد سالی یک گوسفند سر ببرد و گوشت آن را به همسایه ها بدهد حتی گوشتهای نذری را بعد از 8سالگی خودش درب خانه ی همسایه ها می برد.

 
روایت شده از مادر شهیدجعفر جعفری
۰۹ اسفند ۹۲ ، ۲۲:۴۱ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
شهید گمنام